مهدیمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات هانیه عزیز و مهدی عزیز

داستان جغله

دریچه بسته شد و من از اون بیرون افتادم جایی پوشیده از گیاهانی عجیب ، به راهم ادامه دادم تا شاید یکی رو پیدا کنم تا ازش کمک بگیرم. همینطور که به راهم ادامه میدادم .. بالاخره از دور پسر بچه ای رو دیدم که روی کنده درختی نشسته بود . وقتی بهش رسیدم ، در حال جویدن آدامس بود ، به او سلام کردم ولی اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده بی مقدمه رو به من کرد و گفت: چیه تو هم مثل من از دست مامان و بابات و غرغر و نصیحت هاشون خسته شدی اومدی اینجا؟؟؟؟  ماجرامو که براش تعریف کردم ، شروع به خندیدن کرد و گفت: برای چند برگ کاغذ پاشدی اومدی اینجا خب بچه میرفتی کتاب میخریدی ...  "اون نمیدونست که کتاب بهترین دوست آدمه و بهترین دوست ها خریدنی نیستند." ...
6 دی 1390

یاد گذشته ها

سلام.امروز داشتم بابا خالم صحبت می کردم.بهش گفتم من حرف هایی رو که هانی اشتباه می گفت یادم نیست خودت باید بنویسی.یکی از چیز هایی که یادش بود زن دایی گفتن هانی بود که به جای زن دایی می گفت ان دایی. یه چیزی ام  هانی یادش بود.برگشت به من گفت:آبجی دیگه من به تصادف نمی گم تفاصد.یاد گرفتمش.من بزرگ شدم. قربونش برم همیشه با حرفاش همه رو عاشق خودش می کنه.خیلی شیرینه.یادم نمی اد قسطنطنیه رو چی می گفت فقط می دونم خیلی با نمک می گفتش. بقیه اش رو هم وقتی یادم اومد می نویسم. تازه این هانی خانومه ما تا ٣-٤ سالگیش شصتش رو می خورد مثل پستونک. راستی وقتی می خواست خاله ام رو صدا کنه به جای  مریم  می گفت مرمر.ه...
2 دی 1390
1